ای کاش میشد تموم چیزهایی رو که دوست دارم بتونم بنویسم،خیلی چیزا حسیه و قلم و کاغذ اصلا طاقتش رو ندارن،اتفاق های عجیب و غریب این روزگارو...
... آخ که نمی دونید دلم چقدر هوای قدیما رو کرده!
کاش می تونستم مثل قدیما با تمام وجود، هر جا که دوست دارم ، فریاد بزنم ،برم پشت پنجره بارون رو نگاه کنم و با شیطنت،یواشکی از جلوی چشم مامانم دور بشم و بدوم توی کوچه، زیر بارون کلی گل بازی کنم و بعدش بیام خونه و یک کتک مفصل از مامان بخورم و یه شام با گریه و قهر و خواب، زیر همون بارون با بچه هاعمو زنجیر باف بازی کنم و تنها غصه ام این باشه که مامان نگه، بسه، بچه بیا خونه سرما می خوری!...
.. ولی امروز دلم می خواد برم یه جایی که بشه فریاد زد، شاید سر یک کوه بلند!
دلم می خواد برم یه جایی که بشه ساعتها صدای آب رو شنید،شاید لب یک چشمه تو دل یک کوه بلند!
دلم می خواد ساعتها از پشت یک پنجره به باریدن بارون نگاه کنم ،شاید بشه از پشت یک پنجره چوبی و قدیمی یه خونه روستایی!
....دلم می خواد..
.آره دلتنگم،دلتنگ روزای کودکیم وهزاران خاطره کودکی، که پر از طنشهای کودکانه بود. ولی وقتی الان بهشون فکر می کنم خیلی از گذشتشون افسوس می خورم..
خطاهام کم و غصه هام موقت بود،اصلاًغصه دیگری برام معنی نداشت...الان خطا هام بزرگ و غصه هام دائمی اند و مسائل دیگران هم مثل یه سایه روی زندگی و افکارم افتاده...
و از همه مهمتر میخوام به اون روزایی برگردم که:
چترهیچکس نبودم و همه چتر من بودند!!