امروز برگشتم ولی با دلی پر از غصه و کوله باری خالی از معرفت....  

اینو فهمیده بودم که بهترین شب های سال رو توی یکی از بهترین مکان های دنیا هستم به خاطر همین ،سعی می کردم کامل بفهممش و قدر ش رو بدونم ولی افسوس که گذشت و اون طور که باید و شاید نفهمیدمش.

نمی دونم از چی باید بنویسم!!

 از پرچم سبز،پرچم قرمز،خانه سیاه پوش...

از صفای حرم ها...

 از هفت مرتبه با پای برهنه قدم زدن  و زیارت عاشورا خواندن در جاده عشق....

از الهی العفو گفتن ها ...

 از نماز خواندن ها..

  داخـــل حــرم ها مخـــصوصاً حــرم  حــضرت علی(ع)آرامـش عـجیبی به سراغم می اومد و جـــالبه  که  شلوغی و سر                                           

  صداها و  .. اصلاً منو از اون سکوت مبهمم بیرون نمیاورد...

  جاده عشق بدون داشتن درخت و جوی آب و قناری بهترین و قشنگ ترین جاده دنیا شده.

اونجا دلتنگی از یک جنس دیگه بود ،جداً نمی دونم دلتنگی هامو چطور بغل کرده بودم که طعم دل خوشی هامو داشت .

احساس می کردم که هنوز از عمق تاریکی های وجودم ، روزنه های نوری سو سو می کنه و من با  احساس داشتن اون سو سوی نور آروم می شدم

امروز که رسیدم فهمیدم که دوباره...

توی میدون آزادی دیدم که نوشته شده: به جهنم خوش آمدی.

 ولی امروز من هستم و دلتنگی هایم.

شاید بگویی تو خوب درک نکردی و آن انرژی مثبت را با خود نیاوردی ولی نه،

 اینجا خبری نیست جز دلتنگی مثل همیشه تلفن و حرف و کتاب و پایان نامه وهزار کوفت و زهرمار. به قول ثبوت عزیز:

 

                     «  همه چی همانطور است که بود»  

البته می دانم که زندگی جریان دارد چه بخواهم و چه نخواهم .