به چشمانت بیاموز که هر کس و هر چیز ارزش دیدن ندارد!
به چشمانت بیاموز که هر کس و هر چیز ارزش دیدن ندارد!
هرگز آرزو نکردم ای کاش
سرزمین پر بلایی، مثل کربلا نبود !
زینبی نبود که اون روزا رو، با تموم مصائبش تحمل کنه!
ابوالفضلی نبود که وجودش را غرق خون برای رفع عطش دیگران کنه! و...
چون باورم اینه که همگی برای این کارا و این روزا،رسالت داشتند...
متاسفانه خیلی از ما آدما، هر سال ،دهه محرم به یاد امام حسین (ع) و ابوالفضل (ع)و... می افتیم و به قول معروف حسینی میشم و بعدش تا سال دیگه که محرم برسه امام حسین (ع) و یارانش رو فراموش می کنیم ولی من میگم یادمون باشه که:
کُل یَوم عاشورا وَ کُل اَرض کَربلا
یعنی توی تموم ایام ،حسینیان و یزیدیان هستند و هر روز، روز امتحان وفاداری ما به اهل بیت هست . و تنها ای کاشی که می خوام بگم اینه که:
ای کاش همیشه جزء حسینیان باشیم.
در تمام شب چراغی نیست
در تمام روز نیست یک فریاد
چون شبان بی ستاره ی قلب من ،تنهاست
تا ندانند از چه می سوزم ...
راه من پیداست
پای من خسته ست
پهلوانی خسته را مانم که می گوید سرود کهنه ی فتحی قدیمی
با تن بشکسته اش
تنها
امروز بعد از مدت ها به سراغش رفتم و به خودم جرات دادم که باهاش حرف بزنم ولی خیلی فرق کرده بود....
کبودی زیر چشماش نگاهم رو، روی صورت بی رنگش خیره کرد...
چشم در چشم شدیم، کبودی زیرچشماش، لب های رنگ پریده اش ، نگاه سرد و تلخش تنم رو لرزوند....
از نگاهم ،حرف دلم رو خوند و توی چشمای یخ زده اش لایه ای از اشک نشست...
هیچ موج و انرژیی دیگه توی چشماش پیدا نمیشه!
چشماشو بست! و ابروهاش رو در هم کشید!
دستای یخ زده اش رو گرفتم و توی آغوشم فشارش دادم ....
خیلی عجیب بود ! عرق روی پیشونیش بود ،ولی می گفت یخ کردم اولش فکر کردم مریضه و اشتباه می کنه ولی دیدم راست می گفت بعضی از قسمت های بدنش یخ بود...
آخه چی شدی؟چرا آرومی؟چرا سردی؟ چرا چشاتو می بندی و ...
می گفت:
وقتی که دنیا می چرخه و سیاه میشه، چشامو می بندم که چرخشش و سیاهیش رو نبینم ...توی سرم ...و مجبورم که ابروهام رو در هم بکشم و بی صدا ،درد رو تحمل کنم ...
پرسیدم ناراحتی ، خیلی شرایط سختیه؟؟
گفت : نه،...
من برات چه کنم؟ چه کمکی می تونم بهت کنم؟
از خدا بخواه که به من صبر جمیل بده !
صبر جمیل یعنی چه؟
صبر همراه با رضا یت،
یعنی منو راضی و خشنود به شرایطم کنه ،نه اینکه فقط تحمل کنم، و یا فقط ظاهرم رو حفظ کنم و از درون ناراضی باشم...حرف خوبی زد و از صمیم قلب براش دعا کردم و خواهان صبر جمیل از خداوند براش شدم.
شما هم براش دعا کنید
تصویر صحرای عرفات روی صفحه تلویزیون بغضم رو به اشک تبدیل کرد و
به یاد آیه 12سوره انعام افتادم :
(همه شما را در روز قیامت گرد می آورند)
اون همه آدم که هر کدومشون زبون و رنگ و نژاد خاصی دارن همه یکرنگ و یک لباس به راز و نیاز با تو مشغولن و اعتراف می کنند و کسب معرفت،معرفت نفس و خود شناسی،اون جا خیلی خوب معرفت نفس و معرفت رب قرین همدیگه میشن یعنی همین که خودت رو شناختی در واقع خدات رو شناختی...
صادقانه اعتراف می کنند چون که بزرگترین گناه توی عرفات یاس و نا امیدی از بخشش توست. منم از همین جا دست هام رو بالا می گیرم و نگاهم رو به آسمون و فریادم رو بلند و دلم رو روانه صحرای عرفاتت می کنم و ازت رحمت می خوام.
می دونی که چقدر دلم می خواد اونجا بودم . تموم دعای عرفه رو ایستاده می خوندم و دعا می کردم، دعا اونجا به خاطر حضور آقا امام زمان(عج الله)قطعا مستجاب میشه، اگر بودم اون جا با چشم های اشک آلود و لی منتظر و مشتاقم به دنبال آقام می گشتم و ...وحشت دارم از اینکه ببینمش ولی نشناسمش و چقدر بیزارم ازاین جاهل بودن..
ای کاش اونجا بودم و میدیدم که شیطان چقدر سر افکنده است !
ای کاش اونجا بودم و بهت می گفتم چقدر از این شنبه تا جمعه ها خسته ام !
ای کاش اونجا بودم و اعتراف می کردم که از برچسب مسلمون و شیعه بودنم وحشت دارم !
ای کاش اونجا بودم و ازت می خواستم که همه مریضا رو شفا بدی !
ای کاش اونجا بودم و بهت می گفتم که دلشوره ها رو از بین ببر !
ای کاش اونجا بودم و ...
ولی امیدوارم که می پذیری دلم رو روانه اونجا کنم...
تو دانی
من رسیدم تا ته راه
گواهم باشد
این زنجیره ی آه
روزگار غریبی ست ،خیلی غریب که اصلاً مات و مبهوت و سرگردانم!
که چه می شود؟؟؟چه می شویم؟؟؟
بعضی روزا ... مثل امروز...
حوصله ی هیچ کاری رو ندارم به قول ثبوت عزیزم. نه حوصله ی حرف زدن، نه حوصله ی کارکردن، نه حس و حال فکرکردن و نه حتی حوصله ی خوابیدن... توی چنین روزایی ،دلم می خواهد دنیا خالی خالی باشه ،فقط یک عود و یک قلم و کاغذ که بنویسم، خط بزنم...بنویسم، خط بزنم و با هر خط زدنم اون مساله بغرنج رو هم از صفحه زندگیم خط بزنم ،ولی وقتی واقعیت رو می بینم که هیچ چیز با خط زدنهای من پاک نشده ...
از بی فایدگی و تکراری بودن نوشته هام عصبی میشم و پرتشون می کنم گوشه اتاقم ... و حتی تحمل دیدن افکار مچاله شده گوشه اتاقم رو هم ندارم و از جلوی چشام دورشون می کنم، میرم سراغ گوشی تلفن و دلم می خواد به همه بگم که ..
.ولی پشیمون میشم و میرم دوباره سراغ دلنوشته هام و یا به قول ثبوت عزیزم:خزعبلاتم و
این بار،از _از اینکه ساعتها می نویسم و چندین عود جلوی چشمام خاکستر میشن ودوباره قصه ام رو فاش نکردم و تحمل کردم،و مطمئن تر از همیشه ام که، حتی کلمه ای حرف، برای گفتن با دیگران ندارم_شاد میشم. و با خوشحالی آهنگ داستان عشق رو هزاران بار گوش می کنم و حتی خوشحال میشم از درد جان سوزم، از درد کهنه ام، از شعر های بی قافیه ام، از قصه پر غصه ام ،از راز انتظارم، از نیمه جون زخمی ا م ،از نامه های خط خطی ام....
وبا این باور که چنین روزایی تو زندگیت خیلی کمند و یا به زودی تموم میشن، خودم رو به نقطه اوج(آرامش) می رسونم. و نگران میشم از ثانیه بعد از خاموشی عودم و بستن دفتر و گذاشتن قلمم بر روی زمین و برگشتنم به دنیای واقعیم ....
ولی فقط تو بدون و دلم نمی خواد کسی بدونه که .....
پشت خنده های مستا نه ام ....
پشت پلک های بسته ام.......
چه سرزمین دور از دسترس و ناشناخته ای است که هنوز کسی پیدایش نکرده و نفهمیده همیشه بارانی است.
روزگار غریبی است
...استاد که تموم حرفاش به نظر من درسته، می گفت:مثل آیینه می مونه...
بارها و بارها از سما که خیلی هم با تجربه است شنیدم که میگه:بی نظیره و قدرش رو بدون...
مرتضی میگه:دلم می خواد تموم لحظات زندگیمو باهاش باشم...
الهام با تموم صبوریش، میگه:توی بحرانی ترین شرایط زندگیم روی کمک هاش حساب می کنم و آروم میشم...
نیر با تموم انرژی خودش، میگه: وقتی توی جمعها می بینمش ،جدا انرژی می گیرم...
فرشته با همه سادگی هاش میگه:وقتی توی خونه نیست منم دوست ندارم به خونه بیام...
همه درست میگن خیلی بزرگه....باید اعتراف کنم که من چیزایی می دونم که هیچ یک از آدمای دور و اطرافش نمی دونن و اونا فقط ظاهر قضیه رو دیدن که صفا و خوش زبونی و مهربونیشه..
نمیشه تموم خوبیاش رو گفت ولی می دونم که خیلی وفاداره،امانتدار و پیمان نگهدار....از پیمان الست گرفته تا پیمان و عهدش بامن،تموم رو به خوبی حفظ کرده،چیزی که این روزا خیلیا فراموشش کردن ونسبت بهش بی اعتنا هستن با تموم ادعاهاشون...
شنیدم که بهشت و وفا لازم و ملزوم همدیگه و بی وفایی و نقض عهد مخصوص جهنمی هاست،هیچگاه بی وفایی و نقض عهدی ازش ندیدم ،و به خاطر همینه که همیشه فکر می کنم از بهشت اومده و طبعا به بهشت هم برمی گرده.
از مادر برام مهربون تر و از پدر دلسوزتره ....
صبح ها با صدای گرم و لبخند مهربونش (بلند نمیشی ،وقت نمازه)بیدار میشم و می بینم تسبیح به دست، داره ذکر میگه و کتاب دعاش هم روی سجادش بازه و حداقل شش ساله که من دارم این صحنه رو صبح ها می بینم....
گاهی می شینم و یواشکی بهش نگاه می کنم ،چقدر معلوم که به فقر خودش و غنای پروردگارش معترفه،...
چقدر قشنگ دعا می خونه و دیگران رو دعا می کنه ، احساس می کنم که موفقیت های کوچکم رو، مدیون نفس مسیحایی اونم ،.
چقدر قشنگ غم و اندوه رو از خودش دور می کنه ،روز به روز به توانگریش ، روی سجاده بیشتر پی می برم.
وقتی که اسم ائمه اطهار میاد،وقتی اسم قبر شش گوشه...وقتی دعای عهد رو ظهرای جمعه گوش می کنه... با حال خیلی خوشی اشک های مرواریدی و زلالش رو، روی گونه های پاک و معصومش جاری می کنه....
مطمئنم که خداوند در یک روز بارها و بارها به خاطر ش فتبارک الله احسن الخالقین رو تکرار می کنه!!!
هر روز دارم چیزهای جدید تری رو ازش می بینم که به ارزشش بیشتر پی می برم ،آرزو می کنم که همیشه خدای مهربون برام حفظش کنه و من رو قدر دان تموم خوبیهاش کنه....
یا ربا من نیز باشم اهل دل
گر چه ماندم در میان آب و گل
خواهم از احسان و فضل تو مدد
بی تو کی دل بر در کویت رسد
بار الها دست این افتاده گیر
من فقیرم من فقیرم من فقیر
ای کاش زودتر می گفتی :
چرا همیشه تو زندگی می خواهی فاعل باشی،گاهی مفعول شو!!!!
چرا همیشه تو زندگی تماشاگری، گاهی بازیکن باش!!!!
چرا همیشه تو زندگی محتاطی، گاهی بی پروا عمل کن!!!!!
چرا همیشه تو زندگی می خواهی فرمانده باشی ،گاهی فرمانبردارباش!!!!
چرا همیشه تو زندگی می خواهی عاقل باشی،گاهی دیوانگی کن!!!!!!!!!!!!!
چرا همیشه تحمل ،گاهی عصبانی شو!!!!!!!!!!!
چرا همیشه دیگران رو می بینی،گاهی فقط خودت رو ببین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چرا همیشه بشنوی،گاهی بگو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چرا همیشه قضاوتهای مردم رو اصل می دونی، گاهی خودت نمره بده و قاضی شو!!!!!!!!!!!
چرا اینقدر تناقض در رفتار و خواسته ها،متعادل شو!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کاش زودتر می گفتی خواسته هایم با هم تناقض دارند و در یک جا جمع نمی شوند و زودتر به فکر یک پارچگی و نظم در افکارم می افتادم!!!!!!!!!
کاش همه آدما بلد بودند مثل تو صادقانه و با بیان خوب راه و روش زندگی را به هم نشون بدن!!!کاش و هزاران کاش.....
این ایام از سر زدن به پستم متنفرم ،چون بهانه های نوشتنم عذاب آورشدن!
تموم بدنم رو زیر لحاف پوشوندم که نه کسی رو ببینم و نه کسی بتونه منو ببینه،سرم رو هم محکم روی بالشم فشار میدم که هیچ صدایی رو نشنوم ولی امان از این صداها ،نگاه ها، که راحتم نمی زارن،چقدر طعنه باهاشونه،چقدر نیشدارن!
وای خدا رو شکر ،یه صدای آشنا و مهربون ،آره اگه صدای قل قل قلیون امشب توی صداها به دادم نمی رسید حتما دیونه می شدم و دلم از این خرده فرمایشای خودش و طعنه های در و دیوار می ترکید.
می خوام بنویسم ،نمیشه ،قلمم همکاری نمی کنه و احساس شرم از این تکراری نوشتن ها می کنه!
لعنت به دنیا...........نه دل آرام نگو!
لعنت به او که خیره به تو نگاه می کنه و ادعای دوستی می کنه.......نه پریسا نگو!
لعنت به خودم ،که بازم خراب کردم،که به راحتی در دست ناملایمات زندگی قرار می گیرم.متنفرم از خودم که با احساس های پوچ، خودم رو فریب میدم،با خیال هایی که هیچ وقت تحقق پیدا نمی کنند...
دارم می پوسم ،می میرم! کسی هست که منو درک کنه؟ صدام رو بشنوه؟ بدونه دل من کی رو می خواد؟
ولی میدونم که تو دلت چی رو می خواد!!!!!!
نوشیدنیهای خنک که به زیبایی تزئین شده باشن رو یکی بعد از دیگری سر بکشی،ترجیحا با عرق نعنا که نفخ معده ات، اذیتت نکنه !
نگاهی که هیچ وقت خالی از برق عشق نباش !
صدایی که پر از انرژی باشه !
اتاقی که پر از کتاب باشه !
دستایی که از نوازش کردنت خسته نشن !
از زندگی ترسیدم ! البته بهتر بگم با ندونم کاریام باعث شدم که منو بترسونن وای که صدای آژیر خطر راحتم نمی زاره !
دیگه کسی یا جایی توی این دنیانمونده که بتونه آرومم کنه،حالا می فهمم که تموم آدما سر و ته یه کرباسن و هیچ کس محرم اسرار نیست،هیچ کس چاره ساز نیست،هیچ کس و هیچ جا حوصله ام روباز نمی کنه ،از خلوت و تنهایی خودم هم وحشت دارم !
پاهام رو محکمتر از همیشه تکون میدم و سعی می کنم فراموش کنم که هیچ کس رو ندارم که دلم رو براش خالی کنم و فقط به این فکر کنم که، مرد رویاهایم،مرد آرامش بخشم، کجایی و کی می آیی؟ تنهاییم رو ببین،پس، بیا! منتظرت نشستم و از امشب با بی قراری منتظرت می مونم و پشت پنجره می نشینم که وقتی میرسی ببینی تموم اهل خونه و محله خوابند ولی من با چشمان تر منتظرت بودم ....شاید در پناه تو، دیگه هیچ کس جرات نکنه به من ظلم کنه!!!!