چقدر بعضی روزا دلم می خواد خودم رو بدست باد بسپارم .سوار بر اسبی سفید....
در حالی که باد یال سفیداسب و موهای سیاه منو نوازش می کنه...
با سرعتی زیاد اسب از مکان و منم از تعلقاتم فاصله بگیرم...
رها...
چقدر بعضی روزا دلم می خواد خودم رو بدست باد بسپارم .سوار بر اسبی سفید....
در حالی که باد یال سفیداسب و موهای سیاه منو نوازش می کنه...
با سرعتی زیاد اسب از مکان و منم از تعلقاتم فاصله بگیرم...
رها...
امروز به محض شنیدن مرگ سای بابا ، جمله ای تو ذهنم نقش بست و به خاطرش خدا رو بیشتر از همیشه درک کردم
این بود که:
ساتیا سای بابا ، با اون همه ادعا (ادعای خدایی) مرد، ولی قربون خدای خوب خودم برم که هیچوقت نمیمیره.
ازلی ابدی
دیروز بعد از کلاس با بی حوصلگی داشتم از میدون فردوسی به سمت لاله زار میومدم و غرق افکارم بودم که من کیم و کجام ؟مردم؟ دولت؟ ملت؟ایمان؟ اعتقادات؟انقلاب؟ دموکراسی....در حدی که شلوغی منطقه اصلاْ آزارم نمی داد و لی یکدفعه یک صحنه تمام افکارم رو در هم شکست و توجه منو جلب کرد .کنار پیاده رو یه باغچه سر تا سر خیابون کشیده شده بود البته باغچه که نه باید عرض کنم یه سطل آشغال!!!
پر از قلوه سنگ های قابل توجه.آسفالت کنده شده.آشغال انواع خوراکی. کاغذ و کمی هم خاک که هیچ اثری از کود نداشت دیده می شد ولی برام خیلی جالب بود با تموم این اوصاف یک تیکه سبزه خیلی قشنگ از اون زیر سرش رو در آورده بود ...
برام دیدن این صحنه پر از درس بود
اینکه توی این دوره زمونه هیچکس و هیچ چیز سر جای خودش نیست آخه آشغال جاش توی سطل آشغاله نه باغچه(بعضیا و بعضی چیزا چقدر خوش شانس هستند که به جای مثلا آشغالی توی باغچه اند و یا ....)
ویا اینکه هنوز بین یک عالمه بدی میشه قد علم کرد و مانوری داد و حتما هم دیده شد.
هنوز خوب بودن و وظیفه شناس بودن خوبه!
واینکه هنوز همه بد و بی غیرت نشدن هنوز هستند کسا و یا چیزایی که درست و به موقع عمل می کنند
وهمه اصل و ذات واقعیشون رو فراموش نکردن اونایی که خوبند هنوز خوب هستند و تحت تاثیر محیط قرار نگرفتند مثل تیکه سبزه ای که بین اون همه...
به خودم گفتم :که چیکار به مردم داری مثل این سبزه که به وقتش و بدون توجه به شرایط عمل کرده تو هم بیا درست عمل کن و سعی کن هر روزاز روز قبل بهتر عمل کنی
بعضی ها از دور میدرخشند! نزدیک که میشوی یک تکه شیشه ی شکسته ای بیشتر نیستند!!! که باید لگدی بهشون زد تا از مسیر نور آفتاب دور شوند و چشمان دیگری را خیره نکنند و گول نزنند!!!
مواظب چیزهای نورانی که بعضی مواقع با حالتی گول زننده برما می تابند باشیم تا دچار فساد و گناه و بلا نشویم ...
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وانگه همه به نام و نشان از تو بی خبر
امروز پاورپوینتی بدستم رسید که در آن نوشته شده بود که زمانی که شایسته و مناسب است از یکدیگر قدردانی کنیم و همان موقع بود که فهمیدم الان وقتش رسیده که من هم از یک بزرگوار در این پست به طور رسمی یاد و قدردانی کنم.
تقدیم به او که دلش در بین انگشتان پروردگار است و هر گونه که می خواهد آن را می گرداند و هرگز دلش در حیرت و سرگردانی اختیار پرسه نمی زند.
وقتی می بینم هشیار و مراقب بر در سراچه ی دلش نشسته تا اندیشه شومی از آن عبور نکند، فکر می کنم که او انسانی است غیر از دیگران، انسانی است که از جهان دیگری آمده و شاید خلقتش با دیگران فرق دارد.
روزها یی بوده که نفس کشیدن در این غربتکده خاکی برای من و یا خیلی ها دشوار شده، با صبوری و توانایی فوق العاده ای، آرامش بخشی کرده... با خودم فکر می کنم که جداً دریایی است از آرامش ، که با تواضع و متانت اجازه می دهد قطرات به او بپوندند و دریایی شوند.
وقتی از ارادت قلبی اش به اهل بیت می گوید حال خوشی دارد و آن گاه هست که نفس در سینه ام تنگ می شود و آرزو می کنم کاش می توانستم مثل او با این احساس پرواز کنم.
وقتی عمیق به او فکر می کنم، می بینم که دلش را پر کرده از مضامین فلسفی و عرفانی و اخلاقی و چقدر دلم می خواهد که با دیدن آینه ی دلش غبار را از روی دلم شستشو و روحم را صیقل دهم.
گوش دادن به فرمایشاتش فاصله ام را تا خدا گوشزد می کند و ورق ورق خواندن و گوش دادن به خاطراتش کمبودهای بندگیم را برملا می سازد که؛
که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
این دُر ثمین، آنچنان علم و عظمت خداوند را درک کرده که هیچگونه تشخصی برای خودش قائل نمی شود...
انسش با قرآن ، دل پر از سودای عشق الهی اش ،مهربانی و صبوریش و...حسرت را در وجودم بیدار می کند....
می دانم که« من علمنی حرفاً فقد صیرنی عبداً»
پس یک کلام
من به این بندگی مفتخرم
|
یا حبیبی یا حسین
یا طبیبی یا حسین
همیشه برام سوال بوده حسینی که هم طبیبه و هم حبیب، حبیب بودن بهتره یا طبیب بودن؟