ما را چه شده؟
مگر نمی دانیم؟
!
ما را چه شده؟
مگر نمی دانیم؟
!
دیروز توی تاکسی ترانه جالبی شنیدم!
حرف حسابی که صاحب دنیا بهش اهمیت نمیده!
و یااصلا دنیا این حرفا سرش نمیشه!
« وایسا دنیا ،وایسا دنیا، من می خوام پیاده شم» !
خیلی خوشم اومد عجب حرف جالبی و یا ...
دنیایی که ما توشیم همش زور
عدالت کجاست؟ اختیار یعنی چه؟
آخه این چه دنیاییه ؟
این چه عدالتیه؟
جبر محض
اجباری ما رو به این دنیا میارن ،بدون اینکه ....
اینم نتیجه اجباری پرت شدنمون به این دنیا...
من این حرفا رو قبول ندارم که از ما پرسیدند و ما هم قبول کردیم که به این دنیا بیایم...
اصلا یکی بیاد به من جواب بده که اگه من نخوام تاوان خرابکاری آدم و حوا رو پس بدم باید کی رو ببینم ؟
استاد برای کار آدم و حوا مثال جالبی می زد و می گفت:« که آدم و هوا توی یه بادکنک سبک بودند و اون بالا بالا ها جاشون بود ،می تونستند به همه جا بروند و... فقط گفتند به اونا حواستون باشه سوزن به بدنه بادکنک نزنید که اگه ....
بله به بادکنک سوزن زدند و ترکید و افتادند توی زمین،میگن اولین اقدامشون بعد ازهبوط به زمین توبه بوده ولی چه فایده؟چون تا امروز به خاطر فضولی و سهل انگاری اونا همه ما آدماباید این زمین لعنتی رو با تموم بدیاش تحمل کنیم.
اصلا قبول ندارم پیمان الست...قالوا بلی...
ناخواسته باید بیایم
ناخواسته باید یریم
اگه هم کسی پیدا بشه که بخواد خودش نوع مرگش و یا زمان مرگش رو تعیین کنه(خودکشی)،گناه کبیره کرده!!
و...
البته نمی خوام تموم دنیا و روزاش رو رد کنم ولی می خوام بگم اختیار و...تموم اینا سر کاریه و همَمون در زندانی به اسم زور و اجبار گرفتاریم.
وایسا دنیا ،وایسا دنیا من می خوام پیاده شم
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:« این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟
فرشتـه جواب داد:« می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد»!
با این اوضاع و احوالم خدایا دوستت دارم یا نه؟؟
صلاح کاراتو نمی فهمم!
من صلاح کار خدا را نمی فهمم
دیگران منو،من دیگران رو
جالب تر و شاید بدتر از همه اینه که خودم ،خودم رو هم نمی فهمم
اصلاً راستش نفهمیدن یه بیماری برام شده!
یه کارایی می کنم که ....
ساعت ها خودم رو به محاکمه می کشونم....
حکم صادر می کنم ولی ....
تعهد میدم ولی...
آخه ثبوت عزیزم وقتی این روزاخودم ،خودم رو نمی فهمم بیام چی بنویسم؟
و چقدر این روزها و حالات و لحظاتم تلخ است
وقتی نمی فهمم انگار که نیستم...
هزاران آرزو و فکر دارم ولی ....
برنامه های آشفته...
دلم برای لحظات پر از آرامشم تنگ شده ...
تفاوت شیرینی و تلخی روزگار رو دیگه خوب می فهمم ...
این که برای همیشه این طوری زندگی کنم غصه دارم می کنه
نکند...
مثل همیشه دارم دلم رو به این حرف خوش می کنم :
چون می گذرد غمی نیست
فقط تو می دانی که چرا آشفته ام،پس کمکم کن!
مدتی بود که وبلاگم رو آپدیت ، حتی نگاهش هم نکرده بودم؛گفتم این مطلب رو توش بذارم ،شاید یکی خواست بخونه!
نمی دونم از کجا شروع کنم،از کی شکایت کنم،اصلا به کجا شکایت کنم؟
تو این دنیایی که قانون جنگل توش حکم فرماست، فقط این حرفا رو می تونم به خدا بزنم و به نایبش که امیدوارم هر چه زودتر بیاد و این وضعیت رو تموم کنه.البته روی سخنم اول با خودمه که ادعای مسلمون بودن و تحصیل کرده بودن و...دارم و بعد هم با همه اونایی که ادعاهای منو دارن،کسایی که منتظریم تا یه اتفاق کوچیک بیفته تا ازش پیراهن عثمان بسازیم و هیچ کارمفیدی برای حلش نکنیم .
کلی حرف و گلایه تو ذهنم موج میزنه ولی نمی دونم از کدوم شروع کنم، این روزا از همه چیز فاصله گرفتم از دوستام،از درس،از پایان نامه ام...حتی از خدا.....
چند وقت پیش یه دوستی باهام درد و دل می کرد و آخرش با اشک و ناله گفت:somebody help me
ولی می بینم که امروز منم دلم می خواد با صدای بلند داد بزنم و بگم: somebody help me
خسته شدم از دیدن اشک مادرها که می نالند از دست جوان هاشون که گمراه شدند،جوانم شیشه مصرف می کنه دخترم...پسرم....
پسر به مادر و پدر فحش میده....
خواهر با برادر می جنگه.....
برادر با برادر کتک کاری می کنه....
پسر ساک می بنده و به اسم قهر از خونه میره بیرون....
شوهر به زن خیانت می کنه....
زن به شوهر خیانت می کنه....
مردم از وضعیت جامعه می نالند....
مردم حرف های مفت می زنند که اراجیف و اباطیل خودشون رو به کرسی بنشونن....
خدایا انگار که نه انگار یه عده آدم گمراه داری؟
خدایا انگار که نه انگار تو می خوایی ما خطا کنیم...
من که می دونم اراده تو فوق همه اراده هاست!
خدایا دیگه دنیا داره پر میشه از سفیهان ابله مسلمان نما،بازم نمی خوای کاری کنی..؟
می ترسم از روزی که دنیا دیگه خوبی نداشته باشه....
امروز استاد می گفت: باید حضور خدا رو در کنارتون حس کنید ،دلم می خواست پاشم بگم چی میگید استاد!!!
از وحدت وجود می گفت و من احساس می کردم که چه حرفای غریبی...
حدیثی از پیغمبر به ذهنم خطور کرد که فرمودند:«کسی که فریاد مسلمانی را بشنود که بگوید ای مسلمانان به دادم برسید و به یاری او بر نخیزد،مسلمان نیست» و می بینم که این حدیث دیگه تو دل سنگ ما آدما اثر نمی کنه وگرنه الان روزگارمون اینطوری نبود...
کر و کور شدیم و جالبه که می دونیم چرا.؟
گناه رو می شناسیم و انجام میدیم....
وای که هر کدوممون ماسکی زدیم و با خیال راحت میریم ومیایم....
و....
می ترسم از روزی که در تاریخ ،از این روزها و از رفتار عجیب و غریب ما مسلمون نماها یاد بشه....
البته می بینم خزعبلاتم تموم شدنی نیست و اصلا سبک نمیشم و پوزش می خوام از تموم اونایی که اینطوری نیستند و به دنیا هم اینطوری نگاه نمی کنند .