روزگار غریبی ست ،خیلی غریب که اصلاً مات و مبهوت و سرگردانم!
که چه می شود؟؟؟چه می شویم؟؟؟
بعضی روزا ... مثل امروز...
حوصله ی هیچ کاری رو ندارم به قول ثبوت عزیزم. نه حوصله ی حرف زدن، نه حوصله ی کارکردن، نه حس و حال فکرکردن و نه حتی حوصله ی خوابیدن... توی چنین روزایی ،دلم می خواهد دنیا خالی خالی باشه ،فقط یک عود و یک قلم و کاغذ که بنویسم، خط بزنم...بنویسم، خط بزنم و با هر خط زدنم اون مساله بغرنج رو هم از صفحه زندگیم خط بزنم ،ولی وقتی واقعیت رو می بینم که هیچ چیز با خط زدنهای من پاک نشده ...
از بی فایدگی و تکراری بودن نوشته هام عصبی میشم و پرتشون می کنم گوشه اتاقم ... و حتی تحمل دیدن افکار مچاله شده گوشه اتاقم رو هم ندارم و از جلوی چشام دورشون می کنم، میرم سراغ گوشی تلفن و دلم می خواد به همه بگم که ..
.ولی پشیمون میشم و میرم دوباره سراغ دلنوشته هام و یا به قول ثبوت عزیزم:خزعبلاتم و
این بار،از _از اینکه ساعتها می نویسم و چندین عود جلوی چشمام خاکستر میشن ودوباره قصه ام رو فاش نکردم و تحمل کردم،و مطمئن تر از همیشه ام که، حتی کلمه ای حرف، برای گفتن با دیگران ندارم_شاد میشم. و با خوشحالی آهنگ داستان عشق رو هزاران بار گوش می کنم و حتی خوشحال میشم از درد جان سوزم، از درد کهنه ام، از شعر های بی قافیه ام، از قصه پر غصه ام ،از راز انتظارم، از نیمه جون زخمی ا م ،از نامه های خط خطی ام....
وبا این باور که چنین روزایی تو زندگیت خیلی کمند و یا به زودی تموم میشن، خودم رو به نقطه اوج(آرامش) می رسونم. و نگران میشم از ثانیه بعد از خاموشی عودم و بستن دفتر و گذاشتن قلمم بر روی زمین و برگشتنم به دنیای واقعیم ....
ولی فقط تو بدون و دلم نمی خواد کسی بدونه که .....
پشت خنده های مستا نه ام ....
پشت پلک های بسته ام.......
چه سرزمین دور از دسترس و ناشناخته ای است که هنوز کسی پیدایش نکرده و نفهمیده همیشه بارانی است.
روزگار غریبی است