مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.

 مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:« این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟

 فرشتـه جواب داد:« می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد»!

 با این اوضاع و احوالم خدایا دوستت دارم یا نه؟؟

 صلاح کاراتو نمی فهمم!
 من صلاح کار خدا را نمی فهمم
 دیگران منو،من دیگران رو

جالب تر و شاید بدتر از همه اینه که خودم ،خودم رو هم نمی فهمم

 اصلاً راستش نفهمیدن یه بیماری برام شده!

یه کارایی می کنم که ....

ساعت ها خودم رو به محاکمه می کشونم....

حکم صادر می کنم ولی ....

تعهد میدم ولی...

آخه ثبوت عزیزم وقتی  این روزاخودم ،خودم رو نمی فهمم بیام چی بنویسم؟
و چقدر این روزها و حالات و لحظاتم تلخ است
وقتی نمی فهمم انگار که نیستم...

هزاران آرزو و فکر دارم ولی ....

برنامه های آشفته...

دلم برای  لحظات پر از آرامشم تنگ شده ...
 تفاوت شیرینی و تلخی روزگار رو دیگه خوب می فهمم ...
این که برای همیشه این طوری زندگی کنم  غصه دارم می کنه
نکند...

 مثل همیشه دارم دلم رو به این حرف خوش می کنم :

      چون می گذرد غمی نیست    


فقط تو می دانی که چرا آشفته ام،پس کمکم کن!