بعضی وقتا ،بعضی آدما خواسته یا نا خواسته وارد دنیای شخصیمون می شند و مدتی می مونن و بعد هم میرن ،خواسته یا نا خواسته، ولی ردپا شون و شاید بهتره بگم سایه شون برای همیشه توی زندگیمون می مونه و هیچ وقت اون سایه نمی زاره ، اون آدمی که قبلاً بودیم ،بشیم .
خدای خوبم با وجود این سایه، احساس می کنم که بی خانمان و سرگردان شدم!
از هر دری که می خوام وارد بشم، می بینم تابلوی عبور ممنوع برام گذاشتند!
به کجا پناه ببرم با این حس بی پناهی!
من بعد از تو، به او پناه می بردم!
سنگ صبور غصه هایم،پناه خستگی هایم شده بود!
پریسا بگو که
یه روزی!
با بی رحمی تمام ، با وجود اصرارهای بی وقفه تو که
نکن...
این طور نباش...
تو رو به خدا...
تورو به قرآن...
خواهش می کنم..
.ولی او چه کرد؟
پناهگاهت رو ش ک س ت !
پس خدای خوبم اعتراف می کنم
اشتباه کردم که با وجود پناهگاه بزرگ تو، به سراغ تکیه گاه دیگری رفتم
اگر تو هم به رویم در ببندی
به کجا رو کنم؟
می خوام مثل گذشته به تو و فقط و فقط خودم تکیه کنم که هر وقت مشکل داشتم، بازم مثل قدیما،از این که تنهام و کسی رو ندارم دلت برام بسوزه و زود حلش کنیی...
خدایا!