خسته ام از حبس و دیوار و قفس
خسته ام از حجم سنگین نفس
خسته ام از ابر و باران و غبار
از طلوع و از غروب این دیار
خسته ام از خستگی و سادگی
خسته ام از عشق و از دلدادگی
از حرفای تکراری خسته شدم
شکایت دارم از کی و برای چی؟
نمی دونم
از مردم، ازتو، از خودم از دست کی و از چی شاکی باشم؟
نمی دونم
گاهی فکر می کنم که ما آدما کلی مدیون کلمات هستیم
مثلاً فعل نمی دونم چقدر ما آدما رو راحت کرده ،عمیق و درست فکر نمی کنیم و ادای آدمایی رو در میاریم که ساعت ها فکر کردن و به نتیجه ای نرسیدن و آهی می کشیم و میگیم نمی دونم
ولی باور کنید من مدت هاست دارم فکر می کنم و گاهی تو افکارم خودم رو سرکوب می کنم و میگم :
اشرف مخلوقات چه می کنی؟ تویی مایه مباهات خدا؟ تو که از نبات و جماد هم پست تری!
گاهی از سر خودم وا می کنم و به مردم و عالم و آدم بد بین میشم و میگم :
یادشون رفته که
بنی آدم اعضای یک پیکرند ،که در آفرینش زیک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار،دگر عضوها را نباشد قرار
گاهی به خدا گیر میدم وهمه کاسه کوزها رو سرش می شکنم و میگم :
مگه نگفتی از رگ گردن بهت نزدیک ترم ،کو ؟کجایی؟ فرسنگ ها ازم دوری، میگی از روح خودت در ما دمیدی کو؟! خساست کردی و چقدر از صفاتت به ما دادی و در ازاش اومدی گولمون زدی و گفتی قدرت اختیار بهتون دادم .کو؟ در صورتی که اون دور دورا و بالا بالاها نشستی و فقط تو دستور میدی ...
ولی نمی دونم واقعا نمی دونم توی این اوضاع و احوال خودم و روزگار و جامعه به کی بدبین باشم واز کی شکایت کنم و یا اگه همگی مقصریم ،سهم هر کدوم از این پارامترها چقدر؟ نمی دونم
نمی دونم