نویسنده: دل آرام - دوشنبه 92/5/28
.هیچ وقت دلم نمی خواد کبریت رو من بکشم
نویسنده: دل آرام - دوشنبه 92/5/14
ساعت 5 صبح برام پیامک فرستاد!جوابش رو دادم!بهم میگه چرا بیداری؟ جوابش رو میدم که شما چرا بیداری؟جوابم رو نمیده و سوال بعدی رو می فرسته و سوالهای بعدی...البته حق داره تو این سن و سال آدما کم خواب میشن و دائم سوال و گیر به آدما علی الخصوص آدمای بد شانسی مثلا مثل من!میگم آخه به دلایلی بیدارم مثلاً... و الانم وبلاگ آپ می کنم .میگه باز می خوای بنویسی و زلزله ای از ناامیدی راه بندازی . چمد ریشتری؟ولی به خاطر اونم که شده سعی می کنم دیگه ناله نکنم ...چون یکی از خوانندهای همیشگی خزعبلات من همین پیر زنیه که وصفش کردم و چون خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی با تموم غرو لنداش هاش دوستش دارم دیگه ناله نمی کنم که دلشوره بگیره و ناراحت بشه و شروع به غر غر کنه1
نویسنده: دل آرام - دوشنبه 92/5/14
این هشت ماه اخیر فهمیدم بهنام، خیلی خیلی بهتر از اون چیزیه که من فکر می کردم، بزرگوار و صبور و بی غل و غش ...
نویسنده: دل آرام - دوشنبه 92/5/14
چقدر بعضی وقتا، بعضی آدما، با بعضی از حرفاشون ،بعضی از نگاههای آدم رو عوض می کنند، خیلی قبل ها بزرگی بهم گفته بود که : قاب بسته و تنگ افکار و ضوابطم رو بشکنم و دنیا رو از منظر بهتر و آزادتری نگاه کنم.وقتی این روزا نالان دوباره سراغش رفتم بهم گفت مشکل اینه که قاب رو شکوندم ولی بازم پشت یک پنجره نگران نظاره گر بیرون و جریانات طبیعی بیرون از پنجره ام. به من گفت: مشکل تو اینه که پشت این پنجره خودت رو حبس کردی :پنجره رو باز کن ، بزار اکسیژن بیاد و بزار بهتر نفس بکشیاولین نکته اش این بود که :فهمیدممن قاتل خودم هستم ، پنجره رو بستم و نمی زارم بهم اکسیژن برسهو یا چرا خودم رو ، افکارم رو پشت یک پنجره بسته بدون اکسژن حبس کردم و یا اتفاقات بیرون از پنجره داره در یک روند طبیعی اتفاق مییفته و ...
نویسنده: دل آرام - شنبه 92/5/12
اجالتاً به خودم می بالم که بیمارتان شدم
نویسنده: دل آرام - سه شنبه 92/5/1
دلم می خواد دستور فلاش بک بدم و برگردم به هشت ماه پیش و یا اگه فلاش بک نمیشه اجازه داشتم این هشت ماه رو بالا می آوردم چون داره مثل سم تو بدنم پخش میشه