سفر دل را باید از دل شروع کرد و حال و هواش:از تماشای پخش مستقیم دعای کمیل از مدینه پرنده دلم پر کشید و دیگه توانایی برگردوندنش را نداشتم ،شاید بتونم بگم که خدا از اون لحظه قبول کرد که به دیدنش برم...تا اوج گرفتن هواپیما هیچ چیز باورم نمی شد توی هواپیما احساس کردم لحظه تشرف نزدیک شده و چشمهای مشتاقم آروم و قرارشون رو از دست دادند و شروع به باریدن کردند آخه باورشون نمی شد چیزی رو که با حسرت همیشه فقط عکسش رو دیده بودند ،قرار که تا چند ساعت دیگه از نزدیک ملاقات کنند.راستش رو بخوای دیدن گنبد خضراء،شهر پیامبر...برام عین خواب و رویا بود تا اون روز فکر می کردم که همه جای دنیا آسمون یک رنگ ولی اون جا بود که دیدم نه آسمون مدینه یک رنگ و حال و هوای دیگه ای داره،توی مسجد النبی،روبروی قبرستان بقیع مخصوصاًبعد از نماز صبح ، آخه کی می تونه ادعا کنه اون معنویت و فضا رو جای دیگه می شه پیدا کرد. از اون به بعد دیگه اون خلوت ها رو هیچ جا دل من پیدا نکرده ،اون لحظه های ناب و خصوصی،اون سکوت ها ...تا خودت نباشی نمی تونی بفهمی!!افسوس که تا اومدم تکلیف دلم رو مشخص کنم اعلام کردند امروز وداع با مدینه داریم و جدی میگم که خیلی وداع غریبانه ای داشتم ولی ناگفته نمونه اونجا برای عبادت وقت برکت پیدا می کردمثلاً من اونجا تونستم قرآن رو ختم کنم.... دیگه باید محرم می شدیم چه احساسی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!وقتی که لباس را برای اولین بار پوشیدم یک حاله ای مافوق دنیای مادی من رو گرفت ،احساس می کردم که وجودم خالی شده و این لباس لباس قیامتم که پوشیدم و دارن من را مواخذه می کنن که چرا پیمان روز الست ،قالوا بلی،...فراموش کرده بودی...از خدا خواهش می کردم امروز رو دوباره روزالست بربکم من قرار بده و از امروز همه چیز رو برام حساب کنه و....با اون حال عجیبم به مسجد شجره رسیدیم ،با اضطراب می گفتم:
لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک و الملک ...
محرم شدیم و عازم مکه ،توی اتوبوس بیشتر زائرها خوابیدند ولی تمام راه آهسته لبیک می گفتم و خواهش می کردم که نکنه به من بگی لا لبیک و لا سعدیک....بعد از نماز صبح باید همه می رفتیم روبه روی مسجدالحرام و بعد از صحبت های روحانی کاروان برای اولین بار می رفتیم توی مسجدالحرام یعنی بیت الله ،همه حال عجیبی داشتند و امثال من که بار اولشون بود که خیلی دیدنی بودیم ،من از خودم می گم که آن قدر اضطراب داشتم که....وارد مسجد الحرام شدم راستی که معنای هجرت،رفتن از یک سرزمین به سرزمین دیگه اونجا برام مفهوم پیدا کرد .آهسته آهسته در اوج ناباوری وارد شدم سرم را بالانمی کردم هنوز هم نفهمیدم چرا از ابهت اونجا بود یا از شرمساری خودم یا می خواستم تمرکز کنم کی چی بگم .. احساس امنیت و بی قراری واقعاً با هم به سراغم اومده بود،خیلی آهسته سرم را بالا کردم شاید تو فاصله 20 قدمیم گوشه بیت الله را دیدم ولی دوباره خیلی سریع موقعیت را انکار کردم و به خودم گفتم اشتباه دیدی و دوباره سرم را پایین انداختم حتی از پله ها هم پایین اومدم و به خودم جرات دادم و دیدم روبروی من.....دیگه طاقت نیاوردم و به سجده افتادم شاید بهترین سجده زندگیم بود،هر چی که از ایران آماده کرده بودم اونجا فراموش شد ،حرفهای جدیدی می زدم و غرق گریه بودم(خدایا چقدر رحیمی که منو اجازه دادی بیام اینجا،باهات حرف بزنم...مگه میشه ازت چیزی بخوام جز اینکه باید شکر کنم...)راستی که احساس می کردم به قله دنیا رسیدم و یا بهشت رو فتح کردم،خوشحال بودم که دلم اونجا شکسته چون فکر می کردم خریدارش خدا،روزی چندین بار می اومدم بیت الله و تا به هتل می رسیدم احساس دلتنگی می کردم،شبها را تا صبح اونجا بودم و احساس امنیت می کردم،گاهی نزدیک نزدیک می شدم و با دو دست لمسش می کردم احساس می کردم که توی آغوششم و کلی ناز می کردم که نازم رو بخره و گاهی دور می ایستادم و می دیدم همه کائنات دارن به دورش می گردن...یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض.... و همه کنارش زمزمه می کردنند (ذکر،درد و دل...) و احساس می کردم صدایی اونجا از در و دیوار بلند می شد سبوح ،قدوس...افسوس که باز اعلام کردند امشب طواف وداع!!!!!!!!!!!تحمل شنیدن این جمله برام سخت بود ،سریع خودم رو رسوندم به طبقه دوم مسجد الحرام روبروی ناودون طلا و مثل بچه ها که دوست دارن میهمانی تموم نشه شروع به بی قراری کردم که نزار برگردم ،نزار اینا منو از تو جدا کنند با اینکه می دونستم اونجا فقط یک نماد و یک جهت ولی حسابی بهش عادت کرده بودم و دل باخته بودم،احساس می کردم که همون طوری که شعاع خورشید به ذات خورشید وصل من هم به این خونه و صاحبش وصل شدم،روز آخر،یادم که هتل را تحویل دادند و همه توی یک سالن جمع شده بودند وقتی که برای آخرین باراز طواف برگشتم حالم بد شده بود و هر کسی برام یه چیزی می آورد و یه چیزی می گفت مثلاگرما زده شده وخاکشیر،...ولی من دردم درد دیگه ای بود، درد جدایی.وتنها کسی که فهمید روحانی کاروان بود که اومد به آهستگی بهم گفت......به هر حال برگشتم ولی دلم اونجا موند اینجا بی قراری می کردم و دوباره توی خیالم خودم رو به اونجا می رسوندم که آروم بشم ،ولی یک روز نشستم از خدا خواستم که این حال رو از من بگیره چرا که من طاقت دوری نداشتم...ولی الان نزدیک به یک ساله که از اون تاریخ گذشته ولی هر وقت بهش فکر می کنم همون حال و هوا به سراغم ...