از شدت کنترل بغضم احساس خفگی داشتم ،دیگه نتونستم خودداری کنم ، توی جمع شروع به اشک ریختن کردم،آخه پیر زن شرمنده شده بود و سرش رو بالا نمی کرد و مثل بچه ها با اون همه غرور ، آروم گریه می کرد.
بگم به چه جرمی؟
به جرم اینکه پیر شده بود و همه یادشون رفته بود که همونی که الان اینطوری شده....اصلا بزارید داستان رو تعریف کنم ، اصلاً چیزی نمی گم و نتیجه گیری با خودتون...
مثلاً مهمونی بود و همه بچه ها و دامادا و نوه و نتیجه های پیر زن خونه یکی از بچه ها ش شب جمع شده بودند که فردا برای رحلت حضرت رسول نذری بپزند وطبق تعریفای همه پیرزن به قول معروف، یک شیر زن بوده و هنوز هم خیلی وقتا آثارش رو میشه دید...همسرش سالهاست فوت کرده و این خانم بعد از تحمل سال ها تنهایی ،دیگه نمی تونه تنها زندگی کنه و نیاز به توجه و مراقبت داره اونم بیشتر نیاز عاطفی...بگی نگی افسردگی گرفته و تازگیا بچه هاش هر ماه، یکی می بردش خونه و ازش نگهداری می کنه ،باید بگم که حقوق باز نشستگی همسرش رو هم داره و...و پاهاش خیلی درد می کنه و گاهی تعادلش رو از دست میده و عصا به دست می گیره...گاهی هم نمی تونه خودش رو کنترل کنه و تا بخواد به دستشویی برسه ممکنه که...بگذریم همه داشتیم شام می خوردیم تقریباً آخرای شام، غذا توی گلوش گیر کرد و شروع به سرفه کردن کرد تا جایی که کمی از آب دهانش و ... ریخت روی لباسش و یکدفعه تعدادی از اون افرادی که توی جمع بودند، شروع به غر و لند کردند و پیر زن شرمنده شده بود و با اون پا نه می تونست بلند بشه و نه...فقط از خجالت و شرمندگی سرخ شده بود و به دنبال چاره می گشت .سریع بلند شدم و با دستمال لباسش رو پاک کردم و در حالی که دل داریش می دادم ،یکی از داماد هاش با صدای بلند گفت: اَه اَه حالم رو به هم زدی.پیر زن سرش رو بلند کرد و با یک نگاه پر از بغض بهش گفت :پاشو برو ، پاشو که حالت به هم نخوره ،چون میدید چاره ای نداره جز اینکه از اون خواهش کنه که بره و داماد دوباره در حالیکه تمیز کردن لباس تموم شده بود ،با یک لحن خیلی سرد به من گفت: از بس موقع خوردن عجله می کنه اینطوری میشه ، پیر زن خیلی ناراحت شد وبه حالت تمسخرگفت :مگه من سه پرس می خورم که هول بشم و با عجله بخورم که ازدیگران عقب نمونم... سعی کردم حرف های زشت داماد ش رو درست کنم ولی نشد و پیر زن حرف دامادش رو کامل گرفته بود و باور کنید که صدای شکستن غرور پیر زن رو شنیدم وحرف داماد زوزه کنان مثل ارواح خبیث مرگ رو توی گوش پیرزن نیمه جون زمزمه کرد ،غمی سنگین سر تا سر وجود پیرزن رو گرفت دلم به حالش می سوخت چون با تموم بزرگیش،حقیرش کرد. ای کاش به جای این حرفا و حرکات...ولی افسوس.
شام تموم شد و ظرفا شسته میشد در حالیکه پیر زن پچ پچ ها رو با کنجکاوی دنبال می کرد...وقتی ظرفا شستنشون تموم شد متوجه شدیم که پیر زن کمی قبل از رفتن به دستشویی،روی فرش رو نمناک کرده ... صاحب خونه در واقع دخترش خیلی متین و آروم اومد یک زیر انداز آورد وبهش داد و گفت: مامان شلوارت خیس شده روی این بشین، پیر زن مرد و زنده شد و با یه چهره رنگ پریده آروم به دخترش گفت: مادر آبروم جلوی این دامادا وعروسا میره چطوری روی این بشینم واین بار دختر برای سامان دادن به شرایط ، با صدای بلند گفت: مامان زمین سرده، بشین روی این پتو...ولی دیگه پیر زن غرورش رو خرد شده دید و آه خیلی سردی کشید و گفت : خدایا مرگم رو برسون و سکوت کرد و در حالیکه سرش رو پائین انداخته بود جلوی جمع آروم آروم گریه می کرد...
(سکوت هم حرفی است که در گلو مانده)