امشب افکار پریشونم رو بغل کردم  و روی تخت آروم خوابوندم

در حالیکه  نوازشش  می کردم ، دستم را لابلای  موهای مشکی اش  که تارهایی ازش سفید شده بود ،می کردم

دلم براش می سوخت و با صدایی لرزان براش لالایی می خوندم

لحاف را آروم روش کشیدم و احساس کردم خوابید

نفس عمیقی کشیدم و گفتم خدا رو شکر امشب خیلی بیقراری نکرد و خوابش برد

ساعتی گذشت...

لحاف رو آروم کنار زدم که به آهستگی ببوسمش و بگم جانم غصه نخور و آسوده بخواب که دیدم صورتش غرق گریه است و  گفت:

وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت

از این همیشه ها که ندارند باورم

حال مرا نپرس که هنجارها مرا

مجبور می کنند که بگویم بهترم

سکوت کردم و....