گریه‌آوردو سال است وقتی به چنین شبی می رسم (لیله الرغائب) یادم می افتد که دلتنگ خدا شوم .

 

 وحشت می کنم مبادا خدا فراموشم کند ، مبادا دستم را رها کند .

 

فریاد می زنم که من از معلق بودن می ترسم .شرمنده

افسوس می خورم که از خود واقعی ام فاصله گرفته ام.

وحشت می کنم از این همه جهالت عالمانه وصداقت ریاکارانه ، از این همه پوچی و بیراهه که گرفتار آنم  .

شرمگینم از انسان بودنم ،آن موجود خاکی که قرار بود خلیفه الله روی زمین باشد.

  می دانم خیانت کردم در این امانت الهی.ترسیدم

 خیلی وقت است که خود را گم کرده ام وهمه چیز را باخته ام و

 هم خود را به بی خبری زده ام...

خدای خوبم می دانم رهایم نکردی ، می دانی من هم فراموشت نمی کنم

من امیدوارم ،   خدای خوبم

خدای مهربانم...

 آفرین