امشب سوالای زیادی توی ذهنم موج می زنه،

فکر می کنم  اتفاقات زندگی چقدر غیر قابل پیش بینی اند!

گاهی چه آرزوهای دور از دسترسی محقق می شوند و گاهی ساده ترین مسائل آن چنان دست نیافتنی میشن که...

چه دنیای عجیبی داریم و عجیب تر آدمای این دنیا  با داستان های مختلفشون.

یکی آرزو می کنه  موقع غذا خوردن لقمه های غذاش تو گلوش گیر نکنه  و همه اطرافیان لقمه هاشو از ترس گیر کردن توی گلوش نشمارن...

یکی آرزو می کنه که بتونه آب بخوره....

یکی آرزو می کنه بتونه راحت بدوه....

یکی آرزو می کنه که حرف دکترا اشتباه باشه و چشمای بچه اش نابینا نشه...

یکی آرزو می کنه بچه اش سر به راه بشه ...

یکی آرزو می کنه با کوچکترین صداها تیک عصبی به سراغش نیاد....

یکی آرزو می کنه به یک جای امن از دست همه پناه ببره و تنهای تنها زندگی کنه....

یکی آرزو می کنه یک نفر پیدا بشه و اونو از تنهایی نجات بده....

یکی آرزو می کنه عمر جاوید داشته باشه...

یکی آرزو می کنه بمیره...

و هزاران هزار آرزوی دیگه!

آخه این چه دنیایه که سر تا سرش آرزو و باید تموم عمر بدویم برای رسیدن به خواسته هامون (اصلاً نمی تونیم جور دیگه باشیم چون خلقتمون اینه،البته منکر نمیشم که استثناهایی هم داریم ولی ...)،اگر خیلی هم دنیا بر وفق مرادمون باشه مگه چقدر عمر داریم!؟

داستان خودم در بین داستانایی که بعضیا  مثل خود من معتقدند  که خدا نوشته و بعضیا  میگن خودمون می نویسیم  رو مرور می کنم

آرزوهام ،رفتارام ،خوشی هام، ناخوشی هام و واکنشم در برابر اینا!

اگه بخوام به خدا نمره بدم  ،باید چه نمره ای برای  نویسندگی و تهیه کنندگی و کارگردانی بهش بدم؟

خودم رو چطور ارزیابی کنم؟

 تهیه کننده به من  چه نمر ه ای می خواد  بده؟

معادله وحشتناکیه  من  که نمی تونم حلش کنم!

من که خودم رو خوب نشناختم...

گاهی اوقات جوابم بله است ولی در واقع منظورم نه است و گاهی برعکس

در برابر  بیشتر مسائل زندگیم  سکوت می کنم ولی سکوتم نه از سر رضایت و نه از سر شکایت و قهر!

این چه حسیه؟من که هنوز براش جوابی پیدا نکردم! و احساس می کنم امشب هم مثل همیشه در بین امواج سوالات بی جوابم دارم غرق میشم

غریق نجات پس کی به سراغ من می آیی؟؟؟